هفت - قصه تنهایی
نوشته شده توسط : ملیسا

7

 

به محض ورود به منزل، متوجه ریخت و پاشیدگی اتاقها شد. پیدا بود مهمانی (بله بران) شب قبل، با حضور عده ی زیادی از بستگان صورت گرفته. مادر را طبق معمول در آشپزخانه پیدا کرد، سرگرم شست و شوی ظرف ها بود. بعد از احوال پرسی از پشت سر بوسه ای از کنار گونه اش برداشت.
- خسته نباشبد مامان، انگار دیشب سرتان خیلی شلوغ بوده؟
بوسه ی کم جان او ، اثر عمیقش را فورا در چهره ی مادر نشان داد. پروانه خبر نداشت که چقدر برای او عزیز است، جوری که بعضی مواقع حسادت دو خواهر دیگرش را برمی انگیخت.
- تقریبا همه ی فامیل نزدیک آمده بودند، فقط جای تو و پوران خالی بود، او که از ما دور افتاده و عذرش موجه است ولی مجبور شدم برای هر کسی که وارد می شد سراغ ترا می گرفت، توضیح بدهم که نتوانستی مرخصی بگیری... با این حال تا آخر شب چشم به راه بودم، همه اش فکر می کردم بتوانی بیایی.
- دلم که می خواست باشم ولی... نشد، خودتان که می دانید مسئولیت بیمارستان چطور ایت.
- حالا این که گذشت، ولی سعی کن لااقل برای مراسم نامزدی باشی... چای تازه دم است، برای خودت بریز.
- در بیمارستان صبحانه ی مختصری خوردم، چیزی میل ندارم... هیچ سرو صدایی نمی آید! پدر و بقیه کجا هستند؟
- پدرت صبح زود با آقای موسوی و دامادش رفت کوه، فکر نمی کنم به این زودی برگردد، پریسا و احسان هم هنوز خواب هستند، دیشب تا دیر وقت بیدار بودند.
- پس شما دست تنها هستید، لااقل صبر کنید تا من لباسم را عوض کنم و برگردم تنهایی از پس این کار برنمی آیید.
داشت از آشپزخانه بیرون می رفت که صدای مادر، متوقفش کرد.
- تو لازم نیست کمک کنی، برو کمی استراحت کن، از خستگی رنگ به رویت نمانده.
- سلام...
سلام پریسا، که همراه با خمیازه و کش و قوسی به اندام ادا شد، نگاه پروانه را به سمت او کشید.
- صبح بخیر عروس خانم، شب بله بران این همه خودت را خسته کردی، شب عروسی چه می کنی؟
با این کلام به سوی او رفت و دست دور گردنش انداخت و با بوسه ای به گونه اش، ادامه داد:
- تبریک می گم، انشاالله تو و جواد، همیشه خوشبخت باشید.
از این فرصت ها کم گیر می آمد. پریسا هم او را محکم بغل کرد و با گلایه گفت:
- خیلی از دستت دلگیرم، تمام دیشب منتظرت بودم، یعنی کارت واجب تر از من بود؟
- از دستم دلگیر نباش، تو که اخلاق مرا می دانی، عادت ندارم از زیرکار در بروم حتی به خاطر عزیزم... اما در عوض سعی می کنم برای مراسم بعدی تلافی کنم... حالا برو صورتت را آب بزن و به مادر کمک کن، تنهایی پدرش درآمد.

 

 

 

ادامه دارد ...

 





:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 725
|
امتیاز مطلب : 167
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: